جايي برای پاهای دراز من

شعله آذر
sholevash4654@yahoo.com

جايي برای پاهای دراز من
نشسته بود‌ كنار من. نه، تكيه داده بود به من. نمي‌توانست خودش را خوب نگه دارد. آرام خواباندمش روي تخت ‎. شره‌هاي اشك همه‌ء صورتش را پوشانده بود. با دست چيزي را در هوا جستجو مي‌كرد. هلوي رسيده را گذاشتم توي دستهاي لرزانش ‎. كمكش ‌كردم تا هلو را به‌سمت بيني ‌ش ببرد. قلبم به‌شدت مي‌تپيد. تكانهاي عضلات شكمم از روي پيرهنم كاملا پيدا بود. خوب بود هشيار نبود. اين زن . . . اين تخت كه درست اندازه‌ء قدِ من بود . . . كنارش دراز كشيده‌بودم. نفسهايش روي صورتم مي‌لغزيد و هِي مي بايست جلوي كش آمدن لبهايم را مي‌گرفتم.
سايه‌ء امير لحظه‌اي روي درگاه ‌افتاد. ‌آمد تا روي فرش. بعد ‌پيچيد به‌سمت تخت.
- حالت خوبه رزا؟
ميله‌هاي تخت را ‌چسبيد. انگار مي‌خواست خودش را از چيزي پنهان كند که كوچك و كوچكتر ‌شد. ‌مانده‌بودم چه كنم. نفهميدم سايه‌‌ء امير كِي از اتاق كشيد بيرون. در را كه ‌بستم، به سمت من ‌آمد. خودش را به پاهاي من چسباند و زار زار گريه ‌كرد. مي‌خواستم محكم بغلش كنم. خم شوم روي لبهاش.
سرش را بلند كرد. چشمهاي سرخ ورم‌كرده‌اش را دوخت به من. تار موهايش را آرام بلند ‌كردم و جايي كه دوست داشتم ‌گذاشتم: « موهات قشنگن، لَختِ لَخت. شلاقي. هميشه دوست داشتم موهام لَخت ‌باشـن. ببين. . . مي‌دوني . . . » آنجا بودم. روي آن تخت. كنار او دراز كشيده‌بودم. دستم لابه‌لاي موهاي او بود. مي‌خواستم سيب را از دست او گاز بزنم و از بهشت كودكانه‌ام بيايم بيرون.
حمله‌ء ديگري شروع ‌شد. اين بار قلبش را هم با دست چنگ مي‌زد. قرص قلبش را توي دهانش ‌گذاشتم. دستش را دراز كرد. ليوان را به او دادم. شره‌هاي آب از كنار لبش رفت تا زير گلوش. دو ضربه به در خورد . از جا ‌پريدم. او هم. وحشتزده پدرش را مي‌خواست. « نترس كوچولو . من اينجام . پيش توام . آروم باش.» دست چپم را محكم به سينه ا‌ش چسباند. آن انحناي نرمِ تپنده را چگونه مي‌توانستم ناديده بگيرم؟ عضلات شكمم باز مي‌لرزيدند . نمي‌توانستم بلند شوم. مي‌ترسيدم از خودم. از اين خوره‌ء لعنتي كه به جانم افتاده‌بود.
امير تکيه داده بود به ديوار کنار اتاق خواب. خميده‌تر به نظرم مي آمد. لبهايش مي‌لرزيد. يك جور تلخي، چيزي مثل حسادت، گوشه‌ء لبهايش نشسته‌بود. خودم را انداختم روی مبل و سيگاري ‌گيراندم. پكي ‌زدم. ‌دراز کردم سمت او. گرفتش.
- « اصلا نمي‌دونم چي ‌كار كنم . . . مستاصل شدم . . . تا حالا حتي دستمم بهش نخورده . . . نمي‌فهمم دكتر، نمي‌فهمم چشه . . . چرا از من مي‌ترسه . . . » خيسي را از گونه‌هايش پاك كرد. سيگار توي دستش مي‌لرزيد: « برام سخته . . . اما اگه اون بخواد . . . من مي‌رم، ولي . . . ولي تو پيشش بمون. نمي‌خوام كس ديگه‌اي از موضوع بو ببره، بخصوص خانواده ش. »
بلند شدم و به سمتش رفتم. دستم را تند روي شانه‌ش ‌گذاشتم. مي‌خواستم نرود. مرا با هيولايم تنها نگذارد.
نگاهم نکرد. سيگارِ خاموش را توي جاسيگاري پرت كرد. نگاه کردم به قوسي که زد تا افتاد توی جاسيگاری. به سمت اتاق خواب ‌رفت. چند لحظه به سايه روشنِ اتاق خيره شد. به هال بر‌گشت. گيج و منگ، از جالباسي چيزهايي برداشت. صداهايي هم از دستشويي ‌آمد. از كيفِ بغلي، يكي دو چك بانک بيرون کشيد. انداخت روي ميز. فين فينش تمامي نداشت. ‌رفت به سمتِ در. ‌خواستم بلند شوم و نگذارم برود. ديدم انگار خودش هم پاي رفتن نداشت. بر‌گشت به سمت درِ نيمه بازِ اتاق خواب. هق‌هق‌هاي او را از ميان خواب پريشانش، مي‌توانستم از همان فاصله بشنوم.
- « برو پيشش. نكنه دوباره بهش حمله دست بده. مراقبش باش. از هر صدايي مي‌ترسه. خودت بهم زنگ بزن. تا منو خواست . . . اگه خواست، خبرم كن.»
نگاهش، لحظه‌اي كه بالاخره از قابِ در كنده شد، غيرقابل تحمل بود. چرا به من اعتماد مي‌كرد؟ پشت در افتادم. پيرهنم را ‌كندم. رفتم سر يخچال. وسط آشپزخانه‌ آب يخ را روي سر و تنم خالي ‌كردم. افتادم روي مبل. سيگاري ‌گيراندم.
تابلوهاي نقاشي رژه مي‌رفتند. انگار نمي‌توانستند غفلتِ عمدي مرا تحمل كنند. دستهاي كوچكش را مي‌ديدم. داشت روي يكي از همينها كار مي‌كرد... فريادش مرا به اتاق خواب كشاند . گريه‌هاي بي‌وقفه‌ دوباره شروع شده بود؛ تشنجش هم. با دست هيكل خيالي كسي را از خودش دور مي‌كرد. گوشه‌ء تخت كز كرده‌بود. مرا كه ديد آرامتر‌ شد. سرش را توي سينه‌م ‌كرد. سخت به خودش ‌چسباند. گريه، گريه، گريه. واي كه گريهء اين زنها تمامي ندارد. نوازشهاي تكراري. دلداريهاي تكراري. همينها ساکتش مي ‌كرد. نگاهم را از صورتش گرفتم و كلاژي از بوسه‌ء رودن را بالا سرم ديدم.پيچ و تابهاي دو بدنِ آميخته به‌هم. حتما صداي قلبم را ‌شنيده بود كه سرش را بلند ‌كرد. چشمهاي قهوه‌ايِ درشتش را دوخته بود به من و اين دل لعنتي هي خودش را مي‌كوبيد به سينه. حالم از اين همه بزدلي به‌هم مي‌خورد. اين همه سال! دستهايم فلج شده‌بودند. زبانم هم.
اول خودم را از زير اين نگاه بيرون بكشم. بعد بلند شوم بروم. توی تاريكي بدوم. تا جا دارد بدوم. يك مادي پيدا كنم كه هنوز آب زلال داشته‌باشد. سرم را بكنم توي آب. بيفتم روي چمنها و تا بشود هواي آزاد نفس بكشم. خلاص بشوم و ديگر به اين خانه‌ء لعنتي پا نگذارم كه اينطور مرا اسير خودش كرده.
- « يه قصه بگو ! »
سنگيني سرش را روي زانوهام حس كردم. لرز گرفته بودم. با پشت دستم صورتش را نوازش ‌كردم:
- « موهاتو دوست دارم. بيني كوچولوتو هم. اين دو تا خط گوشه‌ء لبتو نه. دلم مي‌خواد بخندي. آها. حالا بهتر شد. دختر چه مژه‌هايي داري. اين‌همه. از كجا آورديشون؟ قصه‌ء من، قصه‌ء يه دختر كوچولوئه كه تو بغل باباشه و هيچي تو دنيا نيست كه بتونه اونو بترسونه. »
چشمش از روي صورت من ‌لغزيد به سمت پنجره و همانجا ماند. نگاه من هم ناخودآگاه رفت همان سمت: « آره مهتابَم از راه رسيده. اين تختِ طلاييِ خوشگلَم پاهاي دراز بي‌قواره منو خوب تو خودش جا داده. سه تايي...»
دستهاش رفت ‌سمت لبهاي قشنگش. بي صدا خنديد. آمدم پيِ حرفم را بگيرم که يك‌دفعه چشمهاش گشاد شد. خيره شد به‌سمت در. حتما صدايي شنيده‌بود.
- « نترس هيچكي نيس. اون رفته. »
- « دستشويي. »
- « به من نمي‌گي چرا اينقدر ازش مي‌ترسي ؟ »
اخم ‌كرد. روش را بر‌گرداند به سمت ديگر. از خودم خجالت ‌كشيدم. آرام دستش را گرفتم. تلخ خيره شد به گوشه ای. کمکش کردم تا از تخت بيايد پايين. مثل بچه‌هاي كوچك تاتي تاتي كنان راه مي‌رفت. دستش را به اين ديوار، آن جالباسي، يا صندليِ گوشهء راهرو مي‌گرفت. وارد هال ‌شديم. به كمك طول ميز به سمت دستشويي رفت. دستش آرام از توي دستم ‌لغزيد بيرون. درِ دستشويي را بست.

نفهميدم چطور به مادي رسيدم. نفسم بند آمده بود. ايستادم. حالم داشت بهم مي‌خورد. افتادم روی زانوهايم. دل و روده‌ام، با خورده و نخورده‌هايم پاشيد بيرون. سرم را تا ته كردم توي آب مادي كه نفهميدم تميز بود يا نه. پهن شدم روي چمنها. به خودم قول دادم ديگر هرگز پا به آن خانه نگذارم. راحت شده بودم؛ آزاد.
صدای ماشينها... پاي آدمها... چشم باز كردم. سرم درد مي‌كرد. چشمهايم تار مي ديد. سپوري دولا دولا جارو مي‌كشيد و زير چشمي به من و سر و وضعم نگاه مي‌كرد. سكه‌ها جلوي پايم برق ‌مي‌زدند. گريه‌هاي رزا... سايه‌‌ء آدمها... موهاي لخت شلاقــي... تلق تلق سكه‌ها... چند ساعت گذشته بود؟ پريدم از جا.

درِ خانه بسته بود. رزا صداي زنگ را نمي‌شنيد يا نشنيده‌گرفته‌بود. دستهاي كوچكش، حمله‌هايش. قلبش؟ همسايه‌ء پاييني نبود. نشستم گوشه‌ء ديوار. نه. افتادم. حالا هيولا كپيده‌بود. راحتم گذاشته بود. از ترس جرات پلک زدن هم نداشتم. آن بالا حالا چه خبر بود؟ پيرزن صاحبخانه ساك به‌دست نزديك ‌شد. زير چادرش گم شده‌بود. دويدم ‌كمكش. توي راه‌پله، نگاهم را از نگاهش دزديدم و كليد يدك را گرفتم.
گلهاي رُز گلدان، تابلوها و همه‌ءچيزهاي ديگر به من دهن كجي مي‌كردند. انگار نمي‌خواستند راهَم بدهند. پاها مرا به سمت اتاق خواب نمي‌كشيدند.
سايه های اتاق کشدار و وهمناک روی سرم آوار شدند. رزا روي تخت افتاده‌بود. زانوهايش را توي شكمش برده‌بود. دستهايش دراز افتاده‌بود روي تشك. صورتش رنگ پريده و سرد بود. وقتي محكم بغلش كردم، ديگر دلم نلرزيد. قلبم تند تند نزد. ديگر نترسيدم. تار موهايش را از صورتش كنار زدم. لبهايم را گذاشتم روي لبهاي کبودش. اشكهاي ماسيده روي گونه‌هايش را پاك كردم. پيشاني ش را با انگشتهاي درازم نوازش كردم، پتو را کشيدم تا زير چانه ش.. هيكل كوچكش توي بغلم گم شد.


مرداد 80 – اصفهان


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33533< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي